تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
📌 نِــــوِشــتِــه هـــــایِ چَــــــنــد خَـــــــطّــی


مرده آن نیست که روح از بدنش خارج شده و از خاک متولّد و به خاک برگشته است...
مرده آن کس نبود که مسیح بر بالینش وارد شد و به اذن خدا ادامه ی حیات داد...

مرده کسی ست که جان در بدن دارد ولی تکانی نمی خورد...
مرده کسی ست که با چشمانش رشد علفی را می بیند ولی خود رشد نمی کند...

مرده های واقعی آنهایی 

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر *** سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

در قرآن داریم که موسی از خدا خواست «وَ اجْعَلْ لِی وَزِیراً مِنْ أَهْلِی‏» (طه/29) حالا که قرار است من سراغ فرعون بروم، بدون کمک کار نمی‌شود. یک وزیری برای من بفرست. موسی است مگر می شود از خدا چیزی را بخواهد و خدا اجابت نکند؟ خدا هرچه خواسته، موسی گفته: چشم! طبیعی است که موسی هم

 نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ.
ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﻄﻮﺭ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ...
ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ، ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ،
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩ،
ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ...
ﻧﻘﺎﺵ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺘﻦ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ...

آدم ها در دنیای باورهایشان زندگی میکنند...

آقا امیرالمؤمنین می فرمایند هر انسان دنیایی دارد
این دنیا ساختنیست، ساختگی نیست...و با محیط و تربیت و وراثت ساخته می شود...
انسان ها با هم روابط بسیاری دارند و با حرف ها و برخوردهایشان روی هم بسیار تاثیرگذارند...حال اگر ساختار جامعه در چارچوب صحیحی قرار 

خلاصه‌ی داستان:

داستان از این قرار است که در روستایی، مردمی زندگی می‌کنند که در این روستا خانی است که نسبت به مردم زورگو و ظالم است و بخاطر نفوذش در دستگاه‌های حکومتی به هیچکس حق اعتراض نمی‌دهد.

ماجرا از آن‌جایی شروع می‌شود که پسر خان، برادر الیاس را (الیاس قهرمان داستان است) شب عروسی‌اش می‌کشد و زن‌برادرش را 


1: چند سال پیش  جوکی شنیدم با این مضمون که { اسبی به صاحب سیرک مراجعه کرده و گفته مشکلات مالی فراوانی دارد و دنبال کار کردن در سیرک اوست!. صاحب سیرک هم بعد از پایان صحبتهایش از او پرسیده خوب اینهمه حرف زدی بگو ببینم هنرت چیست؟. اسب هم متحیر به صاحب سیرک نگاه کرده و گفته : مرد حسابی من دارم با زبان ادمیزاد باتو حرف میزنم!. / خنده حضار! }


پدربزرگم آدم آزاده‏‌اى بود. ما با هم هفتاد و اندى سال اختلاف سن داشتیم ولى چنان دوست بودیم که نگو و نپرس. اسمش حاج اکبر بود. معروف بود به حاج اکبر کَر . او مرا معتاد به کتاب خواندن کرد. پول جیبى را وقتى می‌‏داد که کتاب می‌خواندم. یعنی باید کتاب را تعریف مى‏کردم تا پول جیبی‌‏ام را بدهد. اولین کتابى که خواندم چهل طوطى بود. بعد امیر ارسلان و حسین کُرد و بقیه. بعد از خواندن این کتابها بود که تازه به سن مدرسه رسیدم.


نشاندن عبادت به جای عدالت، موجب نا امیدی بزرگی از دین شده است. 

به بررسی وضع ملت‌های اسلامی باز می‌گردیم. انسان، از عدالت دور و عبادات، از مضمون خود تهی شده و به صورت تشریفات درآمده.

 


استاد فاطمی نیا :

مشاجره ها و نزاع ها، نور باطن را خاموش میکند.

بسیاری از بی حالی ها و عدم نشاط ها به جهت مشاجرات است.

کم منزلی داریم که درآن پرخاش و تندی نباشد!

روزی چندتا پرخاش باشد، برکات را از منزل میبرد.


ناصر دانش پرور:

ما کلاس اول دبستان بودیم.‌

این اخوی مان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند،

 بخاطر می آوریم که در آن زمان هم، دو سال از ما بزرگتر بودند.

در همه جا و در همه کار با هم بودیم .

عینهو دو تا شریک.یک روز دو نفری با هم رفتیم، نان بخریم. 

نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود 

البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، 

دو نرخی و یا چند نرخی باشد بلکه ما یادمان نیست. 

خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی 

هیجان زده گفتند:«پول، پول!».گفتیم:«کو،کجاست،کو پول؟!».

یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود.

آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! -به سلامتی شما- خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ی ما، 

همه خاکی بود.خلاصه! اخوی دو زاری را برداشتند. 


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶

نوشته هایی که کمی صبر می خواهد برای خواندن و حوصله...
خواهان این که فرهنگ سه خطّی را از هوای سرها دور کنیم...

برای خواندن حوصله بفرماییم...
+ یازهرا سلام الله