پدربزرگم آدم آزادهاى بود. ما با هم هفتاد و اندى سال اختلاف سن داشتیم ولى چنان دوست بودیم که نگو و نپرس. اسمش حاج اکبر بود. معروف بود به حاج اکبر کَر . او مرا معتاد به کتاب خواندن کرد. پول جیبى را وقتى میداد که کتاب میخواندم. یعنی باید کتاب را تعریف مىکردم تا پول جیبیام را بدهد. اولین کتابى که خواندم چهل طوطى بود. بعد امیر ارسلان و حسین کُرد و بقیه. بعد از خواندن این کتابها بود که تازه به سن مدرسه رسیدم.
در کلاس دوم یا سوم، در کرمان، یک همکلاسى داشتم که زردشتى بود. عصرى که به خانه برمیگشتیم گفت خانه ما جشن سده است برویم خانه ما. رفتیم. وقتى برگشتم دیر بود. ساعت حدود شش یا هفت غروب. در کوچه دیدم پدربزرگم، نگران قدم میزند و انتظار مىکشد. مرا که دید دستم را گرفت برد توى اطاق. گفت بنشین. نشستم. از زیر تخت خوابش دو تا ترکه انار درآورد. گفتم مىخواهد مرا تنبیه کند. نشست روبهروى من. پرسید کجا بودى؟ چطور بود؟ خلاصه چرا خبر ندادى؟ بعد خیلى آرام جورابهایش را کند، ترکهها را دستش گرفت و خودش را فلک کرد و سخت خودش را زد. من خیلى او را دوست داشتم. شروع کردم به گریه کردن که ول کن… دیگر یادم نیست چى شد. صبح که بیدار شدم دیدم توى رختخواب بغلش هستم. با هم حرف میزدیم. بهش گفتم من دیر آمده بودم، تو چرا خودت را زدى؟ پیرمرد زد زیر گریه و بغلم کرد و ماچم کرد که ببخشید. من هاج و واج شده بودم. گفت فکر کردم اگر ترا بزنم پاى تو میسوزد و دل من. دل سوختن صدبار بدتر است. خودم را زدم که دل تو بسوزد. از آن وقت تا حالا هیچ وقت نشده من یک بار دیر بیایم.
همایون صنعتیزاده/ بخارا/ شماره 72و73
نظرات (۳)
•°*”˜♫ raha ♫˜”*°•
جمعه ۸ بهمن ۹۵ , ۲۲:۳۲سلام 110
شنبه ۹ بهمن ۹۵ , ۱۹:۰۰ولی فکر کنم اگه ما جای بچه هه بچدیم بعدا ترجیح میداد پای ما هم بسوزه
zahra zamany
سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶ , ۱۸:۱۸